عابدی بنام برصیصا در میان بنی اسرائیل زندگی می کرد. او بیماران بسیاری را مداوا می کرد و بیماران روانی بسیار را به زندگی عادی برگردانده بود، روزی چند برادر، خواهر دیوانه خود را نزد او آوردند تا او را مداوا کند.
زیبایی دختر باعث شد که برصیصا وسوسه شده و با او در آمیزد. مدتی بعد آثار بارداری در دختر نمایان شد و عابد دختر را به قتل رساند و در گوشه ای دفن کرد.
شیطان در آن لحظه خود را به برادران دختر رساند و ماجرا را برای آنها گفت؛ برادران و پادشاه آن شهر نزد عابد آمدند و از او پاسخ خواستند. برصیصا به گناه خود نزد همه اعتراف کرد. تصمیم بر این شد تا او را به دار بیاویزند. در این لحظه شیطان به سراغ برصیصا آمد و گفت: اگر می خواهی نجات یابی، در برابر من سجده کن و کافر شو. عابد که دستانش بسته بود، گفت؛ چگونه با دستانی بسته این کار را انجام دهم.
شیطان گفت؛ تنها اشاره تو کافی است و کمی بعد از اینکه برصیصا در برابر شیطان سجده کرد، در میان هلهله مردم به دار آویخته شد.
[حکایت شیطان که به انسان گفت؛ کافر شو و چون وی کافر گشت، گفت؛ من از تو بیزارم، زیرا من از خدا، پروردگار جهانیان می ترسم و فرجام هر دوشان
[376]
آن است که در آتش جاوید می مانند و سزای ستمگران این است].(1)