عابدی در میان بنی اسرائیل زندگی می کرد که به دنیا و مردم پشت کرده بود. روزی ابلیس سپاهیانش را فرا خواند و از آنها خواست تا به هر شکی که شده در او نفوذ کنند. یکی از افراد ابلیس پیشنهاد کرد تا از راه زنان در او نفوذ کنند و دیگری شراب را پیشنهاد داد. اما هیچ کدام مورد قبول ابلیس واقع نگشت.
چون می دانست عابد از همه این راهها سر بلند بیرون می آید. تا آنکه یکی از شیاطین پیشنهاد کرد تا از راه نیکوکاری و احسان در او نفوذ کنند. شیطان نیز آن را پذیرفت.
آن شیطان را نزد عابد فرستادند، شیطان با عابد مشغول عبادت شد و مدتی گذشت، مرد عابد که خستگی ناپذیری و عبادت زیاد شیطان را دید، اعمال و عبادتش را کوچک شمرد. عابد راز شب زنده داری ها و عبادت ها را از او جویا شد، شیطان گفت؛ من مرتکب گناهی شدم و سپس توبه کردم و از آن روز به بعد چنین درجه ای رسیدم.
عابد نیز از او خواست تا گناه را به او یاد دهد، و بعد توبه کند، شیطان او را به خانه زنی تن فروش برد و از او خواست تا با دو درهمی که دارد از او کام جویی کند.
مرد عابد به نزد زن رفت، زن با دیدن او متعجب شد و گفت؛ تا به حال کسی مثل تو را نزد خود ندیدم. بنده خدا، بدان که ترک گناه آسان تر از توبه است و معلوم نیست توبه هر کس نزد خدا پذیرفته شود. حتما شیطانی تو را وسوسه کرده، از همان راهی که آمده ای برگرد. عابد به خود آمد و از منزل زن خارج شد.
فردای آن روز بر در خانه عابد این جمله ها به چشم می خورد، در مراسم فوت آن زن خودفروش حاضر شوید که او اهل بهشت است.
چون بعد از مدتی آن زن فوت کرد، به امر خداوند موسی بن عمران بر جنازه آن زن نماز خواند و گفت؛ این زن به خاطر اینکه یکی از بندگان خدا را از گناه بازداشته بود،
[377]
مستحق بهشت شده است.(1)