بعد از این ماجرا، روزی قوم بنی اسرائیل چون به سمت شرق نگاه کردند، ناگهان دیدند غبار غلیظی از زمین برخاسته و به حدی بالا رفته که جلو نور خورشید را گرفته است و زمین را در تاریکی فرو برده است. طولی نکشید که غبار شکافته شد و قهرمانی نیرومند که فرماندهی لشکری عظیم را برعهده داشت، در حالی که چون رعد می غرید و به سمت شهر حرکت می کرد، پدیدار گشت.
این فرمانده جسور کسی نیست جز بخت نصر که از بابل به قصد حمله به بنی اسرائیل حرکت کرده تا آنان را به هلاکت برساند و او مظهر عذابی است که خدا فرستاده است و هیچ کس را یارای مقابله با او نیست، و در این حال قوم به جهل و عناد خود پی بردند و از یکدیگر پرسیدند؛ آیا این همان عذاب است که ارمیاء ما را از آن می ترساند؟
اگر همان باشد، مرگ و مصیبت و عذاب الهی ما را فرا گرفته است.
و با آمدن بخت نصر وعده پروردگار تحقق یافت. دو فسادی که در میان آن قوم انجام شد، یکی مخالفت با احکام تورات و کشتن یحیی بن زکریا بود و دیگری کشتن اَرمیای پیامبر و نقشه قتل عیسی بن مریم که نتیجه ای نبخشید و اولین انتقام همان ستم هایی بود که توسط بخت نصر بر آنها روا شد.
بخت نصر به آنان مهلت نداد که بر عاقبت خود چاره ای بیندیشند، با جسارت تمام به شهر حلمه کرد و هرچه بر سر راه بود ویران کرد و سپس با سپاهیانش راهی بیت المقدس شد. در مسیر راهش به تلی از خاک رسید. که از میانش خون جوشان فَوران می کرد. وقتی علت را پرسید گفتند؛ این خون پیامبر خدا یحیی بن زکریا است که توسط بنی اسرائیل به ناحق ریخته شد. بخت نصر قسم یاد کرد آنقدر مردم را بکشد تا آن خون از جهش بایستد. (میان شهادت یحیی و ظهور بخت نصر صد سال فاصله افتاد).
او حرمت معابد را شکست و عبادت در آنجا را تعطیل کرد. سپس به هر شهری که می رسید همه را به هیچ سؤال و جوابی می کشت و گردن می زد او به قتل و کشتار مردم
[344]
پرداخت و سیل خون در شهر جاری ساخت.
نهری از خون توسط او در شهر ایجاد شد. حتی به حیوانات نیز رحم نمی کرد. آخرین نفری را که کشت یک پیرزن از بنی اسرائیل بود. اموال مردم را به تاراج بُرد و در اندک مدتی شهر را با خاک یکسان و به تلی از آوار تبدیل نمود.
حتی او در بابل چاهی عمیق حفر نمود و ارمیای پیامبر را به همراه ماده شیری درون آن چاه انداخت. اما ماده شیر به اذن پروردگار از گِل و لای کف چاه می خورد و ارمیای پیامبر از شیر آن حیوان تغذیه می کرد