روزی دو مرد نزد داوود آمدند، و یکی گفت؛ من باغی داشتم سرسبز و خرم، که گوسفندان این شخص وارد باغ من شده اند و سبزه ها را از بین برده اند، اکنون شما به عدالت بین ما حکم کن.
داوود از صاحب گوسفندان پرسید؛ چرا به این مرد ضرر زدی؟ گفت؛ من تقصیری نداشتم، گوسفندان بی خبر وارد باغ شدند و اگر باخبر می شدم، حتما جلوگیری می کردم. اما او که باغ دارد باید درش را ببندد.
اولی گفت؛ چطور گوسفندانت را از حمله گرگ محافظت می کنی، ولی از خوردن سبزه باغ مردم نمی توانی حفظ کنی؟
داوود پرسید؛ حالا چه می خواهید؟
صاحب باغ گفت؛ من خسارت سبزه هایم را می خواهم.
صاحب گوسفندان گفت؛ سبزه ها را من نخوردم، گوسفندان خورده اند و با رضایت
[232]
من هم نبوده پس بر گوسفندان هم حکمی نیست.
داوود گفت؛ شکی نیست که نگاهداری گوسفند از ضرر زدن بر مردم برعهده صاحب گوسفندان است اما اگر کارشناس بیاید و ضرر را معلوم کند هر دو قبول دارید؟
صاحب باغ گفت؛ نه، کارشناس قیمت سبزه ها را معلوم می کند اما قیمت عمر مرا معلوم نمی کند، من از دیدار سبزه ها هم لذت می بردم و حالا مدتی باغ، سبزه ندارد.
صاحب گوسفندان هم گفت؛ نه، من اصلاً حرف هیچ کارشناسی را قبول ندارم، بیابان پر از علف است و من تا از عدالت مطمئن نباشم زیر بار زور نمی روم.
داوود گفت؛ پس باید بیشتر مشورت کرد شاید راه بهتری پیدا شود. او فرزندان خود را جمع کرد و ماجرا را شرح داد و حکم روشنی از ایشان خواست. و کسی نتوانست راهی پیدا کند، جز سلیمان (پسر داوود) که فقط 11 سال داشت و کوچکتر از همه بود، بعضی گفته اند که سلیمان 13 ساله بود. سلیمان گفت؛ صاحب باغ کوتاهی کرده که در باغ را نبسته و صاحب گوسفندان هم کوتاهی کرده که گوسفندان را مواظبت نکرده، اما قصد ضرر زدن نداشته، با وجود این خسارتی وارد شده که ممکن است معلوم کردن اندازه آن دشوار باشد.
حساب عمر صاحب باغ هم بی معنی نیست به نظر من حکمش آن است که گوسفندان را به صاحب باغ بسپارد تا او خوراکشان را بدهد و از شیرشان استفاده کند و آبیاری باغ را به صاحب گوسفندان بسپارند تا سبزه ها دوباره مانند روز اول بشود آن وقت باغ به صاحبش و گوسفندان به صاحبش برمی گردد و خسارت جبران شده و هیچ کس ضرر نکرده است.
صاحب باغ و صاحب گوسفندان هر دو گفتند؛ قبول داریم. وقتی طرفین راضی شدند داوود خوشحال شد و از آن روز سلیمان برای جانشینی داوود نامزد شد.