گفتار اسحاق روح یعقوب را به سرزمین خویشان و شهر نیاکان و پدرانش کشاند و بزودی یعقوب با اشک گرم با پدر و مادر خویش وداع کرد. یعقوب راه صحرا را پیش گرفت و در همه حال ملاقات با دایی و خانه آرزوهایش، در مقابل چشمانش مجسم می شد. و هر زمان که رنج سفر او را خسته می کرد هدفی را که در انتظارش به سر می برد به
[127]
خاطر می آورد و ادامه راه برایش آسان و هموار می گشت.
یکروز با طلوع خورشید، بادهای سوزانی وزیدن گرفت، به حدّی که شن های داغ بیابان را به حرکت درآورده بود. راه طولانی بود و هنوز راه زیادی تا مقصد داشت و تا چشم کار می کرد فقط بیابان می دید، در همین موقع خستگی بر او چیره شد و ساعتی متحیر و مردد بود که آیا به سفر ادامه دهد یا از آن صرف نظر کند؟ در همین زمان که یعقوب گرفتار آشوب فکری شده بود، تخته سنگی بزرگ که سایه ای داشت نظر او را جلب کرد. به سوی سنگ رفت تا خستگی خویش را برطرف کند، هنوز به سنگ تکیه نداده بود که به خواب عمیقی فرو رفت. او در خواب دید که خداوند سرزمینی وسیع و نسلی پاک و بابرکت به او عنایت می کند. این خواب شیرین اعماق قلب او را روشن و تَشَنّج افکار او را برطرف کرد.
یعقوب با دلی خرسند از خواب برخواست و چون آینده را روشن دید و پیش بینی پدرش تأئید می شد با تصمیم جدی راه خود را پیش گرفت و با شتاب به پیش رفت.
یعقوب با گذشت ایام دورنمایی از شهر را دید و امیدوار شد که این دورنما، شهر دلدار و مرکز لابان پیر باشد. از این رو با نیروی شوق و قرب وصل به سوی او شتافت.
یعقوب به شهر دایی خود وارد شده است، همان سرزمینی که رسالت ابراهیم را مژده داد و خورشید شریعت وی از آن طلوع گردید. یعقوب غریب، با رویی گشاده و لحنی ملایم از رهگذران پرسید؛ آیا کسی هست که لابان فرزند بتوئیل را بشناسد؟ و آنها گفتند؛ آیا کسی هست که لابان برادر زن اسحاق پیغمبر را نشناسد؟ او بزرگ خاندان خویش و صاحب این گله های گوسفند که در ریگزارها روانند می باشد.
یعقوب گفت؛ کسی هست که مرا به خانه او ببرد؟ گفتند؛ این دختر وی، راحیل است که از عقب گوسفندان به این سمت می آید. یعقوب نگاهی کرد و دختری خوش سیما و با هیکلی موزون را دید. قلب او با دیدن راحیل تپید. ولی با نیروی اراده، حلم و عقل خود را فراهم گرداند و آهسته به سوی دختر گام برداشت و گفت؛ بین من و تو خویشاوندی نزدیک و محکم است، من یعقوب پسر اسحاق پیغمبر و مادرم رفقه دختر جد تو بتوئیل
[128]
است. و از سرزمین کنعان آمده ام و این راه را با مشقت فراوان و تحمل مشکلات پیموده ام تا برای امر مهمی با «لابان» دیدار کنم.
راحیل نیز سخنان شیرین او را شنید و با او روانه منزل شد. یعقوب با گامهای آهسته و روحی مطمئن به حضور لابان درآمد. لابان به محض دیدن او، دست در آغوش یعقوب انداخت و مدتی، در آغوش هم اشک شوق ریختند.
یعقوب سفارش پدر را به دایی خویش رساند و آرزوی دامادی خود را به او اطلاع داد و گفت؛ راحیل در قلب من جا گرفته است و امید دارم تا با او ازدواج کنم.
لابان گفت؛ شرط ازدواج تو با دختر من این است که هفت سال برای من چوپانی کنی، تا این مدت، مهریه دختر من باشد. تو در طول این هفت سال تحت حمایت من به سر می بری. یعقوب نیز شرط چوپانی را پذیرفت و به گوسفندچرانی مشغول شد.
راحیل دختر کوچک لابان بود و لیا از جهت سن از او بزرگتر ولی از جهت زیبایی بعد از خواهرش قرار می گرفت. راحیل قصد ازدواج نداشت و معمول هم نبود که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهند. ولی یعقوب شایسته این لطف بود که برای حل این مشکل هر دو دختر خود را به او بدهد.
هفت سال تمام شد و یعقوب تصمیم گرفت ازدواج کرده و به زندگی خود سر و سامان بدهد و از لابان درخواست وعده کرد.
لابان گفت؛ آئین شهر و مهر پدری اجازه نمی دهد که دختر کوچک زودتر از دختر بزرگ ازدواج کند پس لیا را به زنی اختیار کن و مطمئن باش که همسر شایسته ای برای تو خواهد بود و اگر راحیل را می خواهی باید هفت سال دیگر چوپانی کنی.
یعقوب نتوانست خواهش دایی خود را رد کند. زیرا لابان بود که او را گرامی داشت و به او لطف و احسان نمود. لذا شرط لابان را پذیرفت و با لیا ازدواج کرد و بعد از هفت سال دوم با راحیل نیز ازدواج نمود.
لابان به هر دختر خود کنیزی داد ولی این دو خواهر از روی مهربانی و جلب عواطف یعقوب، کنیزان خود را به او بخشیدند. خدا از لیا و راحیل و آن دو کنیز دوازده پسر به
[129]
یعقوب عطا نمود که اسباط بنی اسرائیل نامیده شدند