یعقوب پیش پدرش اسحاق رفت و گفت؛ پدر جان شکایت عیص برادر خود را نزد تو آورده ام، و از زمانی که پیشگویی کردی که نسل پاکی به من عطا می شود و مال فراوانی بدست می آورم به من حسادت می کند و با زخم زبان متعرض من می گردد و به من طعنه می زند تا جایی که رفاقت ما فراموش شده و محبت برادر یمان گسسته شده است.
اسحاق که از جدایی و تیرگی روابط دو برادر غم انگیز شده بود به یعقوب گفت؛ ای نور دیده من، می بینی که دیگر پیر شده ام و مرگ بزودی گریبان گیر من می شود. می ترسم که پس از مرگ من، برادرت به مخالفت علنی با تو بپردازد و با حیله گری زمام تو را بدست گیرد.
پس چاره کار تو این است که به سرزمین «فدام آرام» در خاک عراق رهسپار گردی و به نزد دایی خود بروی و یکی از دختران او را به همسری بگیری. امیدوارم که زندگی تو شیرین تر از برادرت گردد و خدا تو را با دیده حمایت بنگرد و با عنایت خود تو را حفظ نماید.