پیامبر اسلام پس از سه سال، دعوت پنهانی، مأموریت یافت که دعوت خود را آشکار سازد و از خویشاوندان خود شروع کند.
[و خویشاوندان نزدیک را هشدار ده(3)] و آن حضرت پیرو این امر از عموم خویشاوندان خود دعوتی به عمل آورد و رسالت خود را برایشان اظهار داشت و نوید داد که هر که برای نخستین بار دعوت او را قبول کند وصی و جانشین وی خواهد بود.
این سؤال پیامبر زمانی بود که نزدیکان و اقوام را جمع کرد و به امر الهی غذایی که برای سیر کردن یک نفر بود، چهل نفر از حاضرین خانه پیامبر را سیر کرد. امّا ابولهب این کار را سحر و افسون قلمداد کرد. پیامبر دعوت از خویشان را بارها تکرار کرد و در پایان جلسه رسالت خود را اعلام کرد که هر کس دعوت مرا می پذیرد وصی و جانشین من است.
در هر سه باری که پیامبر این جمله را تکرار فرمود، کسی جز علی از جای برنخواست.
[397]
محمّد فرمود؛ این برادر، وصی و جانشین من در میان شماست به سخنان او گوش فرا دهید و از او پیروی کنید. در این میان ابوطالب و جمعی مانند حمزه [عموی پیامبر] از او حمایت کردند ولی این امر خشم دشمنان کوردل را برانگیخت و از این زمان بود که اختلاف میان مسلمانان و کفار آغاز شد.
پیامبر از فراز کوه صفا با وجود مخالفت ابولهب، مردم را به یکتاپرستی دعوت کرد. در میان همه آنها بی نوایانی که مورد ظلم واقع شده بودند، سخنان پیامبر را به امید شنیدند و به سوی او گرایش پیدا کردند.
دامنه نفوذ پیغمبر روز به روز گسترش پیدا کرد. توده مردم از این دعوت استقبال می کردند و خبر آن به قبایل اطراف رسید. اسلام مسئله روز شده بود. کم کم سودجویان خطر را احساس کردند و همین که منافع و حکومت خود را در خطر دیدند به فکر چاره افتادند. آنها به این فکر افتادند که حضرت محمّد صلی الله علیه و آله را با وعده پول از راه خدا بازدارند و از پیشرفت او جلوگیری کنند. به ابوطالب گفتند؛ «برادر زاده ات خدایان ما را به زشتی نام می برد. ما را دیوانه می خواند، پیشینیان ما را به گمراهی نسبت می دهد، بگو از این دعوت دست بردارد، تا ثروت خود را در اختیار او قرار دهیم.»
پیامبر در پاسخ آنان فرمود؛
«خدا مرا برنینگیخته است که ثروت اندوزم و مردم را به دنیادوستی فرا خوانم، بلکه مرا فرستاده است تا دعوت او را به مردم برسانم و خلق را به سوی او بخوانم.»
وقتی سودجویان نتوانستند او را فریب دهند، پیشنهاد مقام و ریاست به او دادند و اگر دست از دعوت بردارد بهترین دخترانشان را به او بدهند ولی در هر بار پیامبر صلی الله علیه و آله دست رد بر سینه آنان می زد.
جهل و نادانی و عدم رشد فکری آنان باعث شده بود تا کادر مخالفین پیامبر از جمله ابوجهل، ابو سفیان، ابولهب، عاص بن وائل، اسرُدبن عبد یغوث، عتبه، شیبه، ولید بن مغیره دست در دست هم به حیله های ناجوان مردانه متوسل شوند، تا پیامبر را آزار دهند.
آنان تهمت های بی شرمانه، آزارهای جسمانی، ناسزاگویی و مبارزه روانی را آغاز کردند، پیامبر را خونین و مجروح کردند، کثافات بر سر و روی آن حضرت می ریختند و یاران وفادار او را مورد شکنجه قرار می دادند. این شکنجه ها آنقدر سخت بود که گاه
[398]
منجر به مرگ مسلمانی می شد، اما مردم دست از ایمان خود برنمی داشتند.
از جمله شکنجه ها این بود که ریسمان بر گردن یاران پیامبر صلی الله علیه و آله می بستند و آنان را کشان کشان در میان دره ها می گرداند. گاهی زره فولادی بر بدن عریان آنان می پوشاندند و آنها را در آفتاب سوزان نگاه می داشتند و گاهی آنان را گرسنه و تشنه زندانی می کردند.
روزی پیامبر، عمّار و پدر و مادرش «یاسر» و «سمیه» را دید که در زیر شکنجه از تاب و توان رفته بودند، فرمود؛ «خاندان یاسر پایدار باشید، وعده گاه شما بهشت برین است.» سرانجام یاسر در زیر شکنجه جان داد و سمیه به دست ابوجهل به شهادت رسید. این زن و مرد اولین شهیدان اسلام بودند.(1)
خود پیغمبر نیز از این فشارها در امان نبود. روزی در مسجدالحرام در حال سجده بود. یکی از دشمنان پیش آمد و شکمبه یک شتر را در پشت سر و گردن رسول خدا نهاد. پیامبر اکرم در برابر این همه شکنجه و آزار، بردباری می کرد و پیروان خود را به پایداری دعوت می نمود. روزی بر دیوار کعبه تکیه کرده بود که یکی از یارانش جلو آمد و از ستمگریهای قریش شکوه کرد و گفت؛ «آیا هنوز وقت آن نرسیده است که برای ما از خدا گشایشی بخواهی؟» پیامبر برخاست و نشست و در حالیکه رنگ رخسارش بر افروخته بود گفت؛
«شما هنوز به پای خداپرستان پیشین نرسیده اید. بدن آنها را با شانه های آهنین می خراشیدند بطوری که به استخوان می رسید. با اره دو نیمشان می کردند، آنان در راه دین خود استقامت می کردند. سوگند می خورم که خداوند دین خود را سرانجام پیروز خواهد کرد.»
حتی زمانی که از وی خواستند مشرکین را نفرین کند فرمود؛ «من بخاطر نفرین فرستاده نشده ام، بلکه برای رحمت آمده ام.»
بالاخره قریش از هیچ تهمت و ناروا و آزاری دست برنداشت و در مقابل، پیامبر نیز دست از دعوت خود برنمی داشت و در مقابل آزارها و تهدیدها و حتی پیشنهادهای به ظاهر خوب آنان با قاطعیت می گفت؛ «سوگند به خدا! اگر خورشید را در دست راست من
[399]
و ماه را در دست چپ من قرار دهید از وظیفه خود دست برنمی دارم تا آنکه دین خدا در روی زمین گسترش یابد یا جان خود را در این راه از دست بدهم.»