پروردگار بزرگ قلب های آنان را محکم کرد و به آنها اطمینان بخشید، لذا در جواب دقیوس گفتند؛ ای شاه! ما از روی تقلید در این دین وارد نشده ایم، از روی اکراه و اجبار به آن عمل نمی کنیم و با جهل و نادانی آن را انتخاب نکرده ایم بلکه فطرتمان، ما را به این دین دعوت کرد و ما هم به ندای فطرت خود پاسخ مثبت دادیم، عقل مسیر روشنی را به ما نشان داده و ما در پرتو آن حرکت کردیم، ما به سوی خدای یکتا دعوت شدیم و جز او معبود دیگری را نمی پذیریم.
اگر حقیقت را بخواهی، این قوم ما هستند که از روی جهل و تقلید به عبادت بت ها پرداخته اند و هیچ دلیلی بر کار خود ندارند و با حجت و برهان روشنی راهنمایی نشده اند و اکنون این است حاصل فکر ما و آنچه به آن یقین پیدا کرده ایم، هرچه می خواهی درباره ما انجام بده!
پادشاه گفت؛ امروز بروید، به شرطی که فردا بیایید تا درباره شما بیندیشم و قضاوت کنم. خداپرستان بار دیگر گرد هم آمدند و در کار خویش به تفکر و مشورت و تبادل نظر پرداختند و تصمیم گرفتند که برای حفظ دین خود به سمت کوه حرکت کرده و در غار آن پناه گیرند.
جوانان خداپرست بار سفر بسته و دست از وطن خود شستند و برای حفظ دین خود هجرت کردند، و از شهر اقسوس خارج شدند. هفت فرسخ راه را با پای پیاده از شهر فاصله گرفتند. آن شش مشاور جوان، در بین راه چوپانی را دیدند که با آنها همسفر شد، در این میان سگ چوپان به نام قطمیر نیز به آنها نزدیک شد. اما آنان با پرتاپ سنگ سعی کردند سگ را از خود دور کنند، اما سگ دور نمی شد و عاقبت به سخن در آمد و از آنان خواست تا او را همراه خود ببرند. مدتی بعد همگی به غاری به نام «وصید» رسیدند و
[356]
تصمیم گرفتند شب را همان جا سر کنند.
[آنان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان آورده و بر هدایتشان افزودیم و دلهایشان را استوار گردانیدیم. آنگاه که به قصد مخالفت با شرک برخاستند و گفتند؛ تا پروردگار آسمان ها و زمین است، جز او هرگز معبودی نخواهیم خواند، که در این صورت قطعا ناصواب گفته ایم].(1)