روزی طالوت، داوود را از خواب بیدار کرد و او را نزد خود فرا خواند و به او گفت؛ ای داوود، من امروز در اندوه شدیدی به سر می برم و دردی جانکاه مرا عذاب می دهد، امروز خبری درباره، مردم کنعان شنیدم که بار دیگر به تجمع افراد و همبستگی احزاب خود پرداخته و لشکری انبوه به خیال حمله به سرزمین ما فراهم کرده اند و من فقط به تو اعتماد دارم و تنها تو هستی که شایسته این کار می باشی، صلاحت را بردار و هر کدام از سربازانت را می خواهی انتخاب کن و بدان و آگاه باش که یا با پیروزی باز می گردی و خون دشمنان از شمشیرت می چکد و یا اینکه کشته می شوی و بر دوش مردان خود باز می گردی.
طالوت پنداشت که کار داوود ساخته شده است، ولی داوود با آنکه از سوء نیت طالوت آگاه بود، فرمان او را پذیرفت و برای مقابله با کنعانیان جان برکف حرکت کرد و ترس نداشت که بر مرگ پیروز گردد و یا مرگ او را برباید.
داوود با اراده محکم حرکت کرد و خدا پیروزی را نصیب او ساخت و فاتح و پیروز نزد طالوت بازگشت.
این پیروزی داوود بر کینه طالوت افزود و چیزی جز غم و اندوه نصیب او نشد، به همین خاطر بود که طالوت به فکر قتل داوود افتاد و نقشه خطرناکی برای او طرح کرد، ولی همسر داوود از فکر پدر خویش آگاه گشت و فهمید که پدرش چه نقشه ای درباره شوهرش در سر دارد، لذا با قلبی اندوهگین به پیش داوود شتافت
[224]
و مضطرب و آهسته، زیر گوش داوود گفت؛ خود را نجات بده! از این سرزمین فرار کن! اگر فرار نکنی جز حسرت چیزی بدست نمی آوری و با مرگ خویش غم و اندوه من را دو چندان می سازی!
داوود، راهی غیر از فرار نداشت و با توکل به یاری خداوند از تاریکی شب استفاده کرد و از شر حسد و کینه طالوت گریخت و در بیابانی سکونت یافت و با غمهای خود دست به گریبان شد. هواداران و علاقمندان وی که در بین بنی اسرائیل بودند محل وی را یافتند و دسته دسته طالوت را رها کرده و مخفیانه در گروههای ده و بیست نفری برای دیدار داوود نزد او شتافتند.