دل ها هر قدر باصفا و به دور از کدورت باشد، باز هم از حوادث روزگار ایمن نمی ماند و روح مردم هر قدر پاک باشد، ممکن است در کشاکش روزگار جلای خود را از دست بدهد. روزی داوود نزد طالوت رفت، متوجه شد که او چین بر پیشانی انداخته و ترشرویی می کند. لبخند او ساختگی است و حرکات او حکایت از کینه ای درونی دارد!
داوود با خود فکر کرد چه اتفاقی افتاده که قلب طالوت چنین تغییر کرده و او را این چنین مکدر ساخته است.
فکرهای گوناگونی را از سر گذراند و سؤالات بیشماری برای او بوجود آمد که دلیل این حال و احوال طالوت چیست؟
شب تاریک فرا رسید و ظلمت خود را بر سر داوود و همسرش مکیال (دختر طالوت) گسترد. در این حال داوود با لحنی آرام به همسرش گفت؛ ای مکیال! نمی دانم در آنچه دیده ام اشتباه می کنم و یا درست فهمیده ام؟ امروز من پدرت را ترشرو و ناراحت دیدم و به نظرم رسید که با کینه و خشم به من نگاه می کرد. آیا تو در این باره خبری داری؟