بالاخره موسی بزرگ شد و بر عقل و فهم او افزوده گردید. فرعون به موسی علاقه
[161]
فراوانی داشت اما هنگامی که موسی سخن از خداوند می زد، کم کم فرعون از او هراسی در دل گرفت. روزی موسی وارد شهر شد؛
«پس دو مرد را با هم در حال زد و خورد دید یکی از پیروان موسی و دیگری از دشمنان او بود. آن کس که از پیروانش بود از او یاری خواست پس موسی برای کمک به مرد، مُشتی به او زد و او را کشت. گفت؛ این کار شیطان است. چرا که او دشمنی گمراه کننده و آشکار است. گفت؛ پروردگارا! من بر خویشتن ستم کردم مرا ببخش. پس خدا از او درگذشت که وی آمرزنده مهربان است. موسی گفت؛ پروردگارا به سپاس نعمتی که بر من ارزانی داشتی هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود.»(1)
فردای آن روز باز همان مرد دیروزی از او یاری خواست. چون موسی خواست به مردی که دشمن موسی و رفیقش بود حمله کند به او خبر دادند که سران قوم مشورت می کنند تا تو را بکشند. پس از شهر خارج شو.(2) موسی در حالی که ترسان و لرزان از آنجا بیرون می رفت گفت؛
«پروردگارا مرا از گروه ستمکاران نجات بخش.»(3)