برادران به گناه خود اعتراف کردند و از او خواستند تا آنها را ببخشد، یوسف گناه آنان را بخشید و از آنها خواست تا هرچه زودتر پیراهنش را نزد یعقوب به کنعان ببرند. هنگامی که پیراهن را نزد یعقوب بردند، او پیراهن را بر دیدگانش مالید و بینایی خود را باز یافت.
مدتی گذشت و این بار یعقوب خود به همراه پسرانش عازم مصر شد. هنگامی که یعقوب و پسرانش به دربار یوسف رسیدند، یوسف را دیدند که بر تختی بزرگ نشسته و تاجی بر سر دارد، یوسف با دیدن پدرش از جا بلند شد، یعقوب و همه پسرانش در برابر یوسف به سجده افتادند. سجده آنان به مانند سجده فرشتگان بر آدم به جهت فرمان الهی و سلامی خاص بود. در این جا یوسف از جای برخاست و رو به پدر گفت؛
«ای پدر این است تعبیر خواب پیشین من، به یقین پروردگارم آن را راست گردانید و به من احسان کرد، مرا از زندان خارج ساخت، شما را از بیابان کنعان به مصر آورد. پس از آنکه شیطان میان من و برادرانم فساد کرد که خدای من لطف و کرَمَش به آنچه مشیت او تعلق گیرد شامل می شود و بی گمان پروردگار من دانای حکیم است».(1)
یوسف پدر و مادرش را کنار خود نشاند و گفت؛
«پروردگارا! تو به من سلطنت و عزت دادی و از تعبیر خوابها به من آموختی. ای پدید آورنده آسمانها و زمین، تنها تو در دنیا و آخرت مولای منی، مرا مسلمان بمیران و مرا به شایستگان ملحق فرما.»(2)