هنگامی که ذوالقرنین از کار ساخت سد معروف خود دست کشید، به سفرش ادامه داد، در راه به پیرمردی رسید که مشغول عبادت خدا بود و بی توجه به ذوالقرنین و سپاه عظیمش، مشغول نماز شد. ذوالقرنین آزرده خاطر پرسید؛
عظمت و شکوه سپاهم تو را نترساند؟ مرد پاسخ داد، من با کسی مناجات می کنم که لشکریانش بیشتر و قدرت مندتر از سپاه تو است، ذوالقرنین از مرد خواست تا مشاور و همراه او باشد. مرد گفت؛ چند شرط دارم، اول اینکه؛ نعمتی به من ببخشی که فناناپذیر باشد، دوم؛ سلامتی و تندرستی که هیچ وقت از بین نرود، سوم؛ اکسیر جوانی که هیچ گاه پیری و ضعف در آن راه نیابد و زندگی که مرگی نداشته باشد.
ذوالقرنین گفت؛ کدامین بنده خواهد توانست این گونه باشد؟ مرد گفت؛ من در کنار کسی هستم که تمام این خصلت ها برازنده و در قدرت اوست.
ذوالقرنین در مسیر سفر به مردی دانشمند رسید، پرسید؛ آیا می دانی آن دو چیزی که از ابتدای خلقت پابرجا هستند و دو چیزی که با یکدیگر حرکت می کنند کدامند؟ دو چیزی را که با هم متناقض هستند چیست و آن دو چیزی که با هم دشمن هستند چیست؟ دانشمند گفت؛ آن دو چیز که با یکدیگر حرکت می کنند ماه و خورشید است و آن دو
[118]
چیز که متناقض هم هستند، شب و روز است و آن دو چیزی که با هم دشمن هستند، زندگی و مرگ است.
ذوالقرنین در ادامه راهش به قومی رسید که مردگان را در کنار خانه خود دفن می کردند، پرسید، چرا چنین می کنید؟ پاسخ دادند، تا همیشه مرگ را در برابر خود ببینیم و فراموش نسازیم. ذوالقرنین پرسید؛ چرا خانه های شما درب ندارند؟
گفتند؛ چون در میان ما هیچ دزدی وجود ندارد و ما همه امین هم هستیم. باز پرسید؛ چرا در شهر شما هیچ قاضی و یا حاکمی حکم نمی کند؟ گفتند؛ چون تمام رعیت های ما با هم عادلانه کار می کنند و به هم ستم نمی کنند. هیچ وقت کارشان به دعوا نکشیده، هیچ کس از حقی که بدست می آورد، ناسپاس نیست، هیچ احتیاجی به حاکم یا قاضی نداریم. پرسید؛ چگونه همه شما مثل هم هستید و تفاوتی میان شما نیست؟
گفتند؛ ما در همه غم و شادی ها پشتیبان هم هستیم و به همه لطف می کنیم. الفت و دوستی فراوانی بین ما هست که هیچ وقت جنگی نیست، ما به هوای نفسانی خود تسلط داریم. ما از دروغ و نیرنگ و غیبت دوری می کنیم، به خاطر همین با هم متحد هستیم، ما دارایی خود را میان هم تقسیم می کنیم.
در میان ما فقیری نیست، ما حق و عدالت را رعایت می کنیم و هیچ وقت عصبانی و تندخو نمی شویم، به درگاه خداوند همیشه استغفار می کنیم، به خدا توکل و امید داریم هیچ وقت بلا و یا قحطی بر ما نازل نمی شود. پدران ما بر فقیران رحم می کردند و به یکدیگر نیکی می کردند.
ذوالقرنین تصیم گرفت بعد از سفرش در میان آن قوم با سعادت زندگی اش را ادامه بدهد. ذوالقرنین در ادامه سفر خود، پیرمردی را دید که جمجمه مردگان را زیر و رو می کند و با دقت در آنها می نگرد، پرسید؛ علت این کار تو چیست؟ پیرمرد گفت؛ بیست سال است در این جمجمه خیره می شوم، می خواهم انسانهای شریف و با اصل، انسانهای ثروتمند و انسانهای پست و فرومایه را از هم بشناسم اما هرگز موفق نشدم.