حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام فرزند امام حسن مجتبى علیه السلام است در مورد تاریخ ولادت ایشان اظلاعات دقیقی نسیت ولی عموما در پنجم رمضان شهرت یافته.
مادر او بانویى بزرگوار به نام ام ولد است که نام ایشان نجمه بوده است. حضرت قاسم علیه السلامحدود ۲-۳ سال قبل از شهادت پدر بزرگوارش دیده به جهان گشود. از این رو با عموى مهربان خویش حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام خو گرفته بود. و در دامان امام حسین علیه السلام پرورش یافت ظاهراً شکل و شمایل ظاهرى و خصوصیات دیگر حضرت قاسم علیه السلام شباهت بسیارى به پدر بزرگوارش امام حسن علیه السلام داشته به گونه اى که امام حسین علیه السلام با دیدار او از برادر محبوب خویش یاد مى کرد و فرزند برادرش را در آغوش مىگرفت و نوازش مى کرد
چهره ى آن جناب چنان زیبا و دل انگیز بود که او را به پاره ى ماه یا ستاره ى زیبا (ستاره سهیل) تشبیه کردندشهادت حضرت قاسم(ع)در واقعه کربلا شب عاشورا،امام حسین (ع) به اصحاب خود فرمود:فردا همه شما کشته خواهید شد،حضرت قاسم(ع)نزد عمویش آمدوعرض کرد: عمو جان من هم فردا کشته خواهم شد؟امام او را به سینه اش چسباند و فرمود:مرگ در نظر تو چگونه است؟
حضرت قاسم(ع)جواب داد :از عسل شیرین تر است.امام به او فرمود:تو بعد از بلایی عظیم کشته میشوی وعبد الله شیر خوار هم شهید میشود. روز عاشورا حضرت قاسم(ع)خود را آماده جنگ کردوبه حضور امام حسین(ع) آمد تا از او اجازه جهاد بگیرد،امام او را در آغوش گرفت و مدتی با هم گریه کردند،سپس حضرت قاسم(ع) اجازه طلبید و امام به او اجازه نمیداد. هرچه آن امام زاده بزرگوار در اجازه جهاد،مبالغه میکرد، حضرت مضایقه میفرمود تا آنکه بر پای عموی خود افتاد وچندان بر آن بوسه زد و گریست تا ازامام اجازه گرفت.
بعضی نقل می کنند که امام حسین(ع)هنگام روانه کردن قاسم(ع) به میدان،عمامه اش را دو نصف کرد نیمی از آن را مانند کفن برتن قاسم(ع) نمود و نیمی دیگر را بر سر قاسم بست. آنگاه حضرت قاسم(ع) به سوی میدان رفت و در حالیکه اشک بر گونه های مبارکش روان بود فرمود:
اگرمرا نمی شناسید،من قاسم پسرحسن(ع)و نوه پیامبر(ص) هستم که برگزیده ای ازسوی خداوند است، این عمویم حسین(ع) است. سپس کارزار سختی نمود،به طوری که با آن کمی سن،تعدادی از دشمنان را کشت. حمیدبن مسلم نقل میکند: پسری را دیدم که برای جنگ از خیمه ها بیرون آمد،گویی رخسارش همچون پاره ماه بود،شمشمیری در دست و پیراهن و شلواری بر تن ونعلینی درپای خود داشت که بند یکی از آن ها پاره شده بودو…
سپس عمروبن سعد بن نفیل ازدی گفت:به خدا سوگند که به این پسر حمله میکنم،
گفتم سبحان الله این چه قصد و اراده ای است که نموده ای؟ این گروهی که پیرامون او را فرا گرفته اند،برای او بس است آن مرد گفت: سوگند به خدا،براو می تازم. پس بر قاسم(ع) تاخت تا آنگاه که شمشیری بر فرق مبارک آن مظلوم زد و سر او را شکافت، حضرت قاسم(ع) با صورت روی زمین افتاد و فریاد زد:
ای عمو به فریادم برس ….حمید بن مسلم می گوید: چون صدای قاسم(ع) به گوش امام حسین(ع) رسید،آن حضرت با شتاب سر برداشت و به قاسم(ع) نگاه کرد، آنگاه به عمروبن سعد حمله کرد و با شمشیری دست او را جدا نمودو…
حمید بن مسلم می گوید:بعد از لحظاتی جنگ و ستیز دیدم امام بالای سر قاسم(ع) است وآن جوان در حال جان کندن می باشد و پای بر زمین می ساید. حضرت فرمود:سوگند به خدا که دشوار است بر عموی تو که او را بخوانی و او نتواند اجابت کند و اگر اجابت کند، تو را سودی نبخشد.
دور باشند از رحمت خدا، جماعتی که تو را کشتند.آنگاه امام حسین(ع) قاسم(ع) را از زمین برداشت و در بر کشید و سینه ی اورا به سینه ی خود چسباند و به سوی خیمه ها روان گشت، در حالی که پاهای قاسم(ع) به زمین کشیده می شد. سپس اورا درنزد پسرش، علی بن الحسین(ع) درمیان کشته شدگان اهل بیت خود جای داد.
علاقه امام حسین(ع) نسبت به قاسم(ع)
درعلاقه زیاد امام حسین(ع) به قاسم(ع)، شواهد بسیاری ذکر شده است از جمله اینکه حضرت سیدالشهداء(ع) در وداع هیچ یک از شهدا غش نکرد مگر در وداع حضرت قاسم(ع) و منجمله حضرت سید الشهداء(ع) در ابتدای امر، اجازه نداد که حضرت قاسم(ع) به میدان برود مگر بعد از التماس و بوسیدن دست و پای عموی بزرگوارش.
هنگامی که امام حسین(ع) ناله حضرت قاسم(ع) را شنید، با شتاب به بالین او آمد و اینگونه به بالین شهیدی نشتافته بود و وقتی به بالین قاسم آمد لشکر را نفرین نمود. امام حسین(ع) همانطور که صورت به صورت علی اکبر(ع) گذارد، وقتی که به بالین حضرت قاسم(ع) آمد سینه اش را به سینه او چسباند. حاصل اینکه از آنچه گفته شد، معلوم می شود که حضرت سید الشهداء(ع) به حضرت قاسم(ع) وعلی اکبر(ع) به یک نحو محبت داشت و به یک چشم نظر می فرمود
حضرت قاسم(ع) نوجوانی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود. او حدودا سه ساله بود که پدرش شهید شد و در مهد تربیت حسینی بزرگ شد و آن روح بلند و همت عالی در این جوان هاشمی اثری عمیق کرد و با اینکه در واقعهی کربلا، نوجوانی کم سن و سال بود اما وقتی به میدان رفت بر خلاف انتظار لشکریان دشمن، چنان با شهامت و دلیرانه جنگید و بر قلب دشمن تاخت تا اینکه بر او حمله کرده و شهیدش کردند.
مرگ در راه حسین شیرینتر از عسل برای حضرت قاسم
شب عاشورا امام حسین (ع) بیعت خویش را از عهده یاران و اهل بیت خویش برداشتند و به آنان فرمودند: ” آگاه باشید، گمان میکنم فردا روز برخورد ما با این دشمنان است. آگاه باشید، نظرم این است که شما همگی با آزادی بروید. از ناحیه من عهدی بر گردن شما نیست. شما را تاریکی شب از دید دشمن میپوشاند، آن را مرکب خود قرار دهید و بروید…
در برابر سخنان امام حسین(ع) اولین شخصی که عکسالعمل نشان داد، حضرت عباس بن علی (ع) بود؛ که در برابر پیشنهاد امام حسین (ع) چنین گفت: «چرا این کار را بکنیم؟ آیا برای اینکه بعد از تو باقی بمانیم؟! خدا هرگز چنین روزی را نیاورد!»
سپس بقیه بنیهاشم و اصحاب امام حسین (ع) اعلام وفاداری کرده و با امام حسین (ع) بیعت کردند. در میان این مجاهدین، قاسم بن الحسن از همه کم سنتر بود. وی در پایان مجلس از امام حسین (ع) سوال کرد:
«آیا فردا من نیز شهید خواهم شد؟»
امام حسین (ع) در جواب وی فرمود:
«مرگ در نظر تو چگونه است؟»
قاسم پاسخ داد:
«احلی من العسل؛ از عسل شیرینتر است.»
جواب قاسم بن الحسن(ع) به سوال عموی بزرگوار خویش درباره مرگ بس شگرف و تامل برانگیز است؛ چرا که قاسم بن الحسن که نوجوانی بیش نیست باید چه جهان بینی و نگرشی نسبت به دنیا داشته باشد که مرگ در نگاه وی از عسل شیرینتر باشد؟
یادگار برادر؛ مرد روزهای سخت
در روز عاشورا با اصرار و الحاح زیاد از امام حسین (ع) اجازه میدان رفتن و جنگیدن را طلبید، اما خامس آل عبا به علت صغر سن اجازه میدان رفتن به حضرت قاسم نمیدادند. حضرت قاسم که شجاعت و دلاوری را از جد بزرگوار خویش حضرت حیدر کرار به ارث برده بود و فرزند امام حسن مجتبی (ع)، مرد روزهای سخت تاریخ بود، دست از اصرار برای شهادت در رکاب عمو برنداشت، اما امام حسین (ع) با توجه به تمام این پافشاریها از سوی حضرت قاسم، پیشنهاد وی را نپذیرفت و اجازه میدان رفتن به وی را نداد. پس قاسم به دست و پای امام افتاد و التماس کرد تا بالاخره اجازه گرفت وبه سوی میدان جنگ شتافت.
نحوه حماسهآفرینی قاسم و شهادت ایشان
رجزهای حضرت قاسم (ع) نشان از معرفت و سطح درک و فهم وی داشت. با اینکه وی نوجوانی نابالغ است، اما در دانایی و شجاعت از بزرگمردان چیزی کم ندارد. ابومخنف به سندش از حمید بن مسلم (که خبرنگار لشکر عمر بن سعد است). روایت کرده که گفت: از میان همراهان حسین علیه السلام پسری که گویا پاره ماه بود به سوی ما بیرون آمد، و شمشیری در دست و پیراهن و جامهای بر تن داشت. قاسم ابن الحسن جنگ نمایانی کرد و افرادی از لشکر عمر بن سعد ملعون را به دوزخ فرستاد و در نهایت به سبب شمشیری که بر فرق سرش خورد از اسب به پایین افتاد و عموی خود امام حسین (ع) را به کمک طلبید.
در مقاتل آمده است: «قاسم فریاد زد: ای عمو جان!» حسین علیه السلام مانند باز شکاری لشکر را شکافت، سپس همانند شیر خشمناک حمله افکند. حسین (ع) بالای سر آن پسر بچه ایستاده بود و او پای بر زمین میسایید (و جان میداد) و حسین (ع) فرمود: «دور باشند از رحمت خدا آنان که تو را کشتند، و از دشمنان اینان در روز قیامت، جدت (رسول خدا) میباشد»
سپس فرمود: «به خدا بر عمویت دشوار است که تو، او را به آواز بخوانی و او پاسخت ندهد یا پاسخت دهد، ولی به تو سودی ندهد، آوازی که به خدا ترساننده و ستمکارش بسیار و یار او اندک است»، سپس حسین (ع) او را بر سینه خود گرفته از خاک برداشت، پس او را بیاورد تا در کنار فرزندش علی بن الحسین و کشتههای دیگر از خاندان خود بر زمین نهاد.
داستان عروسی قاسم در صحرای کربلا تحریف تاریخی
یکی از داستانهایی که درباره ایشان گاها توسط برخی مداحان و روضه خوانان بیان میشود مربوط به قصه دامادی جناب قاسم علیه السلام در کربلا و تزویج او با فاطمه بنت الحسین (ع) است که صحت ندارد چه آنکه در کتب معتبره به نظر نرسیده و به علاوه آنکه حضرت امام حسین علیه السلام را دو دختر بوده چنانکه در کتب معتبره ذکر شده، یکی سکینه که شیخ طبرسی فرمود: سیدالشهداء علیه السلام او را تزویج عبدالله کرده بود و پیش از آنکه زفاف حاصل شود عبدالله شهید شد. و دیگر فاطمه که زوجه حسن مثنی بوده که در کربلا حاضر بود.
به میدان رفتن حضرت قاسم (ع)
در آن شب،بعد از آن اتمام حجتها وقتى که همه یکجا و صریحا اعلام وفادارى کردند و گفتند:ما هرگز از تو جدا نخواهیم شد،یکدفعه صحنه عوض شد.امام علیه السلام فرمود:حالا که این طور است،بدانید که ما کشته خواهیم شد.همه گفتند:الحمد لله،خدا را شکر مىکنیم براى چنین توفیقى که به ما عنایت کرد،این براى ما مژده است، شادمانى است.
طفلى در گوشهاى از مجلس نشسته بود که سیزده سال بیشتر نداشت.این طفل پیش خودش شک کرد که آیا این کشته شدن شامل من هم مىشود یا نه؟از طرفى حضرت فرمود:تمام شما که در اینجا هستید،ولى ممکن است من چون کودک و نا بالغ هستم مقصود نباشم.رو کرد به ابا عبد الله و گفت:«یا عماه!»عمو جان!«و انا فى من یقتل؟ »آیا من جزء کشته شدگان فردا خواهم بود؟
نوشته اند ابا عبد الله در اینجا رقت کرد و به این طفل-که جناب قاسم بن الحسن است-جوابى نداد.از او سؤالى کرد،فرمود: پسر برادر!تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم.
اول بگو:
«کیف الموت عندک؟»
مردن پیش تو چگونه است،چه طعم و مزهاى دارد؟عرض کرد:
«یا عماه احلى من العسل»
از عسل براى من شیرینتر است،تو اگر بگویى که من فردا شهید مىشوم،مژدهاى به من دادهاى فرمود:بله فرزند برادر،«اما بعد ان تبلو ببلاء عظیم»ولى بعد از آنکه به درد سختى مبتلا خواهى شد،بعد از یک ابتلاى بسیار بسیار سخت.گفت:خدا را شکر،الحمد لله که چنین حادثهاى رخ مى دهد.
حالا شما ببینید با توجه به این سخن ابا عبد الله،فردا چه صحنه طبیعى عجیبى به وجود مىآید.بعد از شهادت جناب على اکبر،همین طفل سیزده ساله مىآید خدمت ابا عبد الله در حالى که چون اندامش کوچک است و نابالغ و بچه است،اسلحهاى به تنش راست نمىآید.
زرهها را براى مردان بزرگ ساختهاند نه براى بچههاى کوچک.کلاه خودها براى سر افراد بزرگ مناسب است نه براى سر بچه کوچک.عرض کرد:عمو جان!نوبت من است،اجازه بدهید به میدان بروم.(در روز عاشورا هیچ کس بدون اجازه ابا عبد الله به میدان نمىرفت.هر کس وقتى مىآمد،اول سلامى عرض مىکرد: السلام علیک یا ابا عبد الله،به من اجازه بدهید.)
ابا عبد الله به این زودیها به او اجازه نداد.او شروع کرد به گریه کردن.قاسم و عمو در آغوش هم شروع کردند به گریه کردن.نوشتهاند: «فجعل یقبل یدیه و رجلیه» یعنى قاسم شروع کرد دستها و پاهاى ابا عبد الله را بوسیدن.آیا این[صحنه]براى این نبوده که تاریخ بهتر قضاوت کند؟
او اصرار مىکند و ابا عبد الله انکار.ابا عبد الله مىخواهد به قاسم اجازه بدهد و بگوید اگر مىخواهى بروى برو،اما با لفظ به او اجازه نداد،بلکه یکدفعه دستها را گشود و گفت: بیا فرزند برادر،مىخواهم با تو خداحافظى کنم.قاسم دستبه گردن ابا عبد الله انداخت و ابا عبد الله دستبه گردن جناب قاسم.نوشتهاند این عمو و برادر زاده آنقدر در این صحنه گریه کردند-اصحاب و اهل بیت ابا عبد الله ناظر این صحنه جانگداز بودند-که هر دو بى حال و از یکدیگر جدا شدند.
این طفل فورا سوار بر اسب خودش شد.راوى که در لشکر عمر سعد بود مىگوید:یکمرتبه ما بچهاى را دیدیم که سوار اسب شده و به سر خودش به جاى کلاه خود یک عمامه بسته است و به پایش هم چکمهاى نیست،کفش معمولى است و بند یک کفشش هم باز بود و یادم نمىرود که پاى چپش بود،و تعبیرش این است:«کانه فلقه القمر» گویى این بچه پارهاى از ماه بود،اینقدر زیبا بود.همان راوى مىگوید:قاسم که داشت مىآمد،هنوز دانههاى اشکش مىریخت.رسم بر این بود که افراد خودشان را معرفى مىکردند که من کى هستم.همه متحیرند که این بچه کیست؟ همین که مقابل مردم ایستاد،فریادش بلند شد:
ان تنکرونى فانا ابن الحسن سبط النبى المصطفى المؤتمن
مردم!اگر مرا نمیشناسید،من پسر حسن بن على بن ابیطالبم.
*************************************
هذا الحسین کالاسیر المرتهن بین اناس لا سقوا صوب المزن
این مردى که اینجا مىبینید و گرفتار شماست،عموى من حسین بن على بن ابیطالب است.
جناب قاسم به میدان مىرود.ابا عبد الله اسب خودشان را حاضر کرده و[افسار آن را]به دست گرفتهاند و گویى منتظر فرصتى هستند که وظیفه خودشان را انجام بدهند. من نمىدانم دیگر قلب ابا عبد الله در آن وقت چه حالى داشت.منتظر است،منتظر صداى قاسم که ناگهان فریاد«یا عماه»قاسم بلند شد.
راوى مىگوید:ما نفهمیدیم که حسین با چه سرعتى سوار اسب شد و اسب را تاخت کرد.تعبیر او این است که مانند یک باز شکارى خودش را به صحنه جنگ رساند.نوشتهاند بعد از آنکه جناب قاسم از روى اسب به زمین افتاده بود در حدود دویست نفر دور بدن او بودند و یک نفر مىخواستسر قاسم را از بدن جدا کند ولى هنگامى که دیدند ابا عبد الله آمد،همه فرار کردند و همان کسى که به قصد قتل قاسم آمده بود،زیر دست و پاى اسبان پایمال شد.
از بس که ترسیدند،رفیق خودشان را زیر سم اسبهاى خودشان پایمال کردند.جمعیت زیاد،اسبها حرکت کردهاند، چشم چشم را نمىبیند.به قول فردوسى:
ز سم ستوران در آن پهن دشت زمین شد شش و آسمان گشت هشت
هیچ کس نمىداند که قضیه از چه قرار است.«و انجلت الغبره» همینکه غبارها نشست، حسین را دیدند که سر قاسم را به دامن گرفته است.(من این را فراموش نمىکنم،خدا رحمت کند مرحوم اشراقى واعظ معروف قم را،گفت:یک بار من در حضور مرحوم آیت الله حائرى این روضه را-که متن تاریخ است،عین مقتل است و یک کلمه کم و زیاد در آن نیست-خواندم.به قدرى مرحوم حاج شیخ گریه کرد که بى تاب شد.
بعد به من گفت:فلانى! خواهش مىکنم بعد از این در هر مجلسى که من هستم این قسمت را نخوان که من تاب شنیدنش را ندارم).در حالى که جناب قاسم آخرین لحظاتش را طى مىکند و از شدت درد پاهایش را به زمین مىکوبد(و الغلام یفحص برجلیه) شنیدند که ابا عبد الله چنین مىگوید:
«یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته»
پسر برادرم!چقدر بر من ناگوار است که تو فریاد کنى یا عماه،ولى عموى تو نتواند به تو پاسخ درستى بدهد، چقدر بر من ناگوار است که به بالین تو برسم اما نتوانم کارى براى تو انجام بدهم.
و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظیم و صلى الله على محمد و آله الطاهرین