روزی عیسی به اتفاق حواریون از کنار شهری می گذشتند، در بیرون از شهر گنجی را یافتند و از عیسی خواستند تا زمانی را در مورد گنج جستجو و تحقیق کنند.
عیسی گفت؛ شما به کار خود بپردازید. من هم در جستجوی گنج داخل این شهر می روم.
عیسی به منزل پیرزنی آمد که با پسرش در نهایت فقر و تنگدستی زندگی می کردند
[336]
عیسی در چهره پسر آثار رنج و استعداد رشد را دید از او علّت غصه اش را پرسید؟ جوان گفت؛ مدتهاست به دختر پادشاه علاقمندم، اما به علّت فقر جرأات ابراز آن را ندارم.
عیسی به او گفت؛ فردا نزد درباریان برو و به آنها بگو که برای خواستگاری دختر پادشاه آمده ام. جوان هم چنین کرد و درباریان او را مسخره کردند تا اینکه پادشاه از جریان مطلع گشت. هنگامی که جوان را نزد پادشاه بردند پادشاه گفت؛ به شرطی دخترم را به تو می دهم که این مقداری را که می گویم یاقوت و مروارید برایم تهیه کنی.
جوان جریان را به عیسی گفت و حضرت عیسی او را با سنگ های قیمتی نزد پادشاه فرستاد. پادشاه که می دانست این جوان فقیر است با او صحبت کرد و چون فهیمد عیسی بن مریم این جوان را یاری کرده، دخترش را به عقد او در آورد. پادشاه ولایت عهدی را به دامادش بخشید و پس از چند روز از دنیا رفت و جوان بر تخت پادشاهی رسید.
چون عیسی خواست از جوان جدا شود، جوان از او پرسید؛ تو با این همه قدرت، چرا اینگونه فقیرانه زندگی می کنی؟
عیسی فرمود؛ عابد و مومن خدا و کسی که پستی دنیا و فنایی آن را می داند هرگز به این چیزها فکر نمی کند. من در مقام تقرب خدا به لذتی معنوی رسیده ام که لذت دنیوی در برابرش ارزشی ندارد.
بعد از آن جوان تخت پادشاهی را ترک کرد و از یاران و اصحاب آن حضرت درآمد. عیسی با جوان نزد یاران خود بازگشت و گفت: این جوان همان گنجی است که گفتم در پی آن به شهر می روم.