تاریخ انبیاء (از آدم خلیفة اللّه (ع) تا خاتم رسول اللّه (ص))
شتر صالح
(2)
روزی صالح رو به قوم ثمود فرمود؛ من از خدایان شما درخواست کوچکی دارم، اگر خدایان شما پاسخ مرا دادند، من از میان شما می روم و شما هم از من حاجتی بخواهید تا از خداوند خواستار شوم. همه بیرون از شهر گرداگرد بت هایشان جمع شدند و مشغول خوش گذرانی شدند. هنگامی که صالح را دیدند، از او خواستند تا خواسته اش را مطرح کند. صالح یکایک آن بت ها را صدا زد، اما هیچ جوابی نشنید بعد از مدتی رو به مردم گفت؛ دیدید که خدایان شما در مقابل خواسته کوچکی از من عاجزند. حال شما از من خواهشی کنید، تا قدرت خدای خود را به شما نشان دهم.
قوم ثمود از صالح خواستند که مدت کوتاهی آنان را بابت هایشان تنها بگذارد، صالح فرصتی به آنان داد و دوباره بازگشت، اما این بار هم بت ها نتوانستند کاری انجام دهند، روز کم کم به اتمام می رسید که هفتاد نفر از قوم ثمود به نمایندگی همه
[79]
مردم با صالح بر بالای کوهی بلند رفتند، آنان از صالح معجزه ای خواستند تا دعوت او را تأیید و رسالتش را تصدیق نماید.
آنان از صالح خواستند که از درون صخره ها و کوههای مقابلشان شتری سرخ موی و زیبا که حامله هم باشد، بیرون بیاورد.
گفت صالح، سخت باشد این مرا * لیک آسان باشد از بهر خدا
کوه با آن محکمی از هم شکافت * از درون، اشتر به بیرون راه یافت
صالح گفت؛ این کار برای من مشکل است، اما برای خدای من، آسان ترین کار می باشد. مدتی گذشت و با دعای صالح و امر خداوند، صخره های مقابل تکه تکه شد و بین کوه از هم باز شد و شتری از آن بیرون آمد و بت پرستان با ترس و حیرت به این شتر نگاه می کردند. اما بار دیگر رو به صالح گفتند؛ اگر خدای تو قدرت دارد نوازد این شتر هم اینک به دنیا بیاید. مدت کوتاهی گذشت و نوزاد شتر به دنیا آمد.
با دیدن این معجزه قوم ثمود بازهم به خدا ایمان نیاوردند، از هفتاد نفر نماینده قوم ثمود 69 نفر مدعی شدند که این کار صالح سحر و جادو می باشد، اما آن یک نفر ماجرا را برای بقیه مردم بازگو کرد و به صالح ایمان آورد. صالح به قومش گفت؛ این شتر یک روز به منطقه شما می آید و روز بعد همگی می توانید از شیر آن استفاده کنید.(1)
هنگامی که روز شیردهی شتر صالح می رسید، شتر وسط روستای قوم می ایستاد و آن قدر شیر می داد که همه مردم بی نیاز از شیر می شدند.
تمام چهارپایان قوم ثمود به خاطر هیبت شتر صالح از او می ترسیدند و با دیدنش فرار می کردند. بی تردید، صالح که سالیان دراز اصرار قوم خود را بر کفر، و پیروی از باطل آنان را به خاطر داشت، می دانست آنگاه که حجت وی بر ضد بت پرستان آشکار گردد، آنان را ناراحت می سازد و از ظهور برهان صالح به وحشت می افتند، و آنگاه که گواه رسالت او آشکار گشت، کینه و حسادت مخفی آنان ظاهر می گردد و از دیدن معجزه او عصبانی می شوند، لذا ترسید که مردم دست به کشتن این شتر بزنند، همین نگرانی وی را ناگزیر ساخت قوم خود را از کشتن این حیوان برحذر دارد و از این بابت بود که صالح به
[80]
آنان گفت؛
«از این شتر که پدیده الهی است استفاده کنید و آسیبی به او نرسانید».(1)
شتر صالح مدتها به چرا مشغول بود و به نوبه خود آب می نوشید بطوری که یک روز آب می نوشید و روز دیگر از صرف آب خودداری می نمود.
جای تردید نیست، که وجود شتر و رفتار عجیب آن، عده ای را متوجه صالح می کرد، و با مشاهده این شتر صحت رسالت صالح آشکار، و یقین کردند که صالح در نبوّت خود راستگو است. این گرایش جدید، بت پرستان را به وحشت انداخت و ترسیدند که دولت آنان نابود و سلطنتشان متلاشی گردد. مخالفین به آن دسته که افکارشان به سوی صالح سوق داده شده بود گفتند؛ آیا شما می دانید که صالح پیغمبر خداست؟ یاران صالح می گفتند؛ آری! ما به رسالت او ایمان آورده ایم.(2)
اما با شنیدن این پاسخ، از کبر و غرور بت پرستان کاسته نشد، بلکه از روی حسادت بر کفر خود اصرار ورزیدند و به تکذیب و سرزنش پیروان صالح پرداختند و گفتند؛ ما نسبت به آنچه شما ایمان آورده اید، کافریم.
همانگونه که گفته شد هیبت شتر صالح، شترهای آنان را رم می داد و به همین جهت با وجود این شتر مخالف بودند و چه بسا آنگاه که مردم احتیاج فراوان به آب داشتند، شتر نوبت آب نوشیدن خود را به آنان نمی داد و نمی گذاشت از آب استفاده کنند و همین عمل شتر، و عناد و کینه توزی آنان با صالح، آنان را ناگزیر می ساخت تا معجزه صالح را از بین ببرند، زیرا متوجه شدند، این معجزه، قلوب مردم را به صالح جذب می کند و مردم را به او متمایل می سازد، و ترسیدند که معتقدین به صالح و یاوران و پیروان او افزونی یابند. همه این عوامل دست به دست هم داد و مخالفان را مصمم ساخت تا شتر را نابود کنند و برخلاف سفارش صالح و عواقبی که از آزار و اذیت این حیوان برای آنان گفته بود، تصمیم بر نابودی آن گرفتند.
مخالفین فکر می کردند که این حیوان خطری بزرگ و تهدیدی جدی برای حکومت
[81]
آنان است، لذا پس از تفکر و تفحص تصمیم به قتل حیوان گرفتند ولی از کشتن آن بر جان خود بیم داشتند و موقعی که تصمیم قتل آن را می گرفتند، به علت وحشت، از فکر خود منصرف می شدند و عقب نشینی می کردند و کسی جرأت بر اقدام آن عمل را نمی کرد.
2 - قصه های قرآن، رضوی، ص 102 و 103؛ الکافی، ج 8، ص 185.1 - داستان پیامبران، ص 53.1 - هود، 64.2 - قصه های قرآن، ترجمه زمانی، ص 55.