در نزدیکی شهر قدیمی بُصری، معبدی بود که عابدی مسیحی در آن زندگی می کرد. در میان مردم مشهور بود که این عابد صاحب کرامات و پیشگوئیهای راستین است.
این راهب به کاروانهای تجاری از جمله کاروان تجاری قریش، که از این منطقه به شام یا حجاز می رفتند هرگز توجهی نمی کرد اما یکبار پیش از آنکه کاروان قریش برسد، حاضران دیدند که راهب چشم به صحرا دوخته و منتظر است. وقتی کاروان قریش به میدان مقابل معبد رسید، راهب از آنها دعوت کرد که آن شب را در صومعه وی به صبح برسانند. حاضران از این کار بی سابقه وی شگفت زده شدند. ولی اندکی بعد راهب گفت علّت گرامی داشت قریش از سوی من، تنها به خاطر وجود این کودک عزیز در میان ایشان است.
[392]
آنگاه بین راهب و محمّد سخنانی گذشت از جمله اینکه راهب از محمّد خواست که بین دو شانه او را ببیند و محمّد اجازه داد. بحیرای راهب از جا برخاسته نزدیک آمد و لباس آن حضرت را از روی شانه اش کنار زد، خالی سیاه پدیدار شد و نگاهی کرد و زیر لب گفت؛ همان است.
ابوطالب که نزدیک آن راهب بود پرسید؛ کدام است؟ چه میگویی؟
بحیرای راهب گفت؛ نشانه ای که در کتابهای ما از آن خبر داده اند.
ابوطالب پرسید: چه نشانه ای؟
بحیرای راهب گفت؛ آینده این جوان بسی درخشان و شگفت آور است و اگر آنچه را من دیده ام دیگران ببینند و او را بشناسند وی را می کشند، او را از دشمنان پنهان کن و نگهدار.
ابوطالب گفت؛ بگو او کیست؟
بحیرای راهب گفت؛ در چشمهای او علامت چشمهای یک پیغمبر بزرگ است و در پشت او نشانه روشنی در این باره می باشد.
این بشارت بار دیگر در شام تکرار شد. در آنجا محمّد صلی الله علیه و آله با راهب دیگری بنام «ابوالمویعب» دیدار کرد و آن راهب به مردم مژده داد که این «پیامبر آخرالزّمان» است.