یکی از پیامبران بنی اسرائیل جسد مرد مؤمنی را دید که نیمی از آن زیر دیوار مانده و نیمی دیگر بیرون و آن قسمتی که بیرون است خوراک پرندگان شده است. پیامبر از آنجا گذشت و وارد شهری شد. جنازه مردی اشراف را دید که بر روی تختی با شکوه قرار داده شده و اطرافش عطرآگین است و روی او، از پارچه ای از دیبای رنگین است. از خداوند سؤال کرد؛ پروردگارم! تو با این عدل و انصاف بی نهایت، پس چگونه حکم می کنی که آن مومن این گونه خوراک پرندگان شود و این مرد اشراف زاده، با این جلال و شکوه بمیرد.
خداوند فرمود؛ بنده مؤمن من حامل گناهی کوچک بود و من خواستم که این سختی موقت را بچشد تا پاک و عاری از هر گونه گناه نزد من بیابد. اما بنده دیگرم، خواستم با این بزرگداشت هنگام مرگ، تنها حسنه ای را که نزد من داشت جبران کنم تا روز قیامت نزد من چیز دیگری نداشته باشد که به آن فخر بفروشد.(1)