ذونواس از کاخ خود خارج شد، درباریان و رجال اطراف او را گرفتند، در این بین به او اطلاع دادند که مردی از نجران برای ملاقات با او آمده است و اظهار می دارد که می خواهد پادشاه را از خطر جدیدی که دین یهودیت را تهدید می کند، مطلع سازد.
ذونواس او را به حضور طلبید و مرد نجرانی بی درنگ وارد شد و گفت؛ من به طلب احسان و یا برای دفع ظلم و ستم به این سفر نیامده ام، بلکه حادثه ای در نجران واقع شده که اگر جلوی آن را نگیرید، انتظار می رود به دیگر بلاد سرایت کرده و به یمن هم نفوذ می کند.
ذونواس گفت؛ تو مرا به وحشت انداختی، آنچه را که اشاره کردی برای من توضیح بده.
مرد گفت؛ مدتی است که در نجران دین جدیدی بنام نصرانیت ظهور کرده و مبلغین آن، بنام عیسی مسیح بشارت می دهند. بت پرستان نجران به همراه عده ای از یهودیان از دین خود خارج شده و به دین جدید وارد شده اند. و گروهی از یهود که به دین خود باقی مانده اند، مورد آزار و اذیت قرار می گیرند. اگر پادشاه نجران را حمایت نکند به زودی آثار یهود از آن سرزمین محو و نابود می گردد.
[363]
ذونواس با عصبانیت گفت؛ چگونه این دین به نجران راه یافته است؟ و چطور در این مدت کم در این سرزمین نفوذ کرده و آشنای دلها گشته است؟
مرد گفت؛ چندی قبل در میان بردگانی که وارد نجران شدند، دو برده بودند، یکی رومی بنام «فیمیون» و دیگری عرب به نام «صالح».(1)
یکی از بت پرستان فیمیون را خرید و او را مردی کریم و بزرگوار یافت. او تمام روز را کار می کند و هیچوقت اظهار خستگی نمی کند و به هنگام شب به اطاق خود رفته و به عبادت پروردگار خویش می پردازد.
یک روز که ارباب فیمیون او را در حال نماز دید متوجه شد که اطاق او بدون چراغ روشن است. از کار او متعجب شد و از دین وی جویا شد و از او پرسید؛ آیا تو جز این درخت خرمایی که معبود ماست می پرستی؟
فیمیون گفت؛ من خدایی را پرستش می کنم که مالک زمین و سرچشمه حیات است، همان خدایی که مسیح به وجود او گواهی داده است. اما این درخت خرما مالک سود و زیان برای شما نیست و حتی قادر به جذب منفعت و دفع ضرری از خود نیست پس چگونه می تواند مالک خیر و شر دیگران باشد. اگر بخواهم می توانم از خدا خواهش کنم که بادی بفرستد و آنرا ریشه کن کرده و بسوزاند.
ارباب فیمیون گفت؛ آیا می توانی چنین کاری انجام دهی؟
فیمیون گفت؛ اگر انجام دادم به نصرانیت ایمان می آوری؟
ارباب فیمیون گفت؛ بلی، و سپس فیمیون نماز برپای داشت و از خدای خویش تقاضای بادی سخت کرد. چیزی نگذشت که بادی بر درخت خرما وزید و آن را خشکاند و بر زمین افکند. در همان موقع ارباب وی به خدای عیسی ایمان آورد و این داستان در نجران منتشر شد و مردم گروه گروه به این دین گرویدند و به آن ایمان آوردند.
مرد نجرانی در ادامه گفت؛ صالح، دوست فیمیون نحوه آشنایی خود را با فیمیون اینطور نقل کرده؛ در دهکده ای از توابع شام کار می کردم که فیمیون را دیدم و آثار تقوا را
[364]
در سیمای او مشاهده نمودم. سپس پنهانی به دنبال او حرکت کردم تا اینکه یکی از روزهای هفته او به قصد عبادت عازم صحرا شد و به هنگام نماز اژدهایی به سوی او شتافت و قصد حمله به او را داشت. من ترسیدم و فریاد زدم، ای فیمیون، از اژدها بپرهیز که به طرف تو می آید. ولی فیمیون بی اعتنا به نماز خویش ادامه داد و اژدها هنوز به وی نزدیک نشده بود که در جای خود خشکید و جان داد.
پس از مشاهده این منظره از وی طلب رفاقت کردم و از آن روز همواره با هم از روستایی به روستای دیگر می رفتیم تا اینکه روزی در یکی از بیابانها، گروهی عرب ما را به اسارت گرفته و به بردگی بردند و سپس در شهر نجران فروختند.