بالاخره یکی از آنان با پوشیدن لباس چوپان به شهر رفت تا غذایی فراهم کند، در بین راه جاهایی را مشاهده می کرد که هرگز ندیده بود. پرچمی که بر دروازه شهر بود عوض شده بود و دروازه شهر به گونه ای دیگر تغییر کرده بود. او با ترس و وحشت زیاد وارد شهر اقسوس شد، می دید که وضع شهر بطور کلی تغییر کرده، بناها دگرگون شده، خرابه های دیروز کاخ و کاخهای دیروز بصورت ویرانه و آثار باستانی در آمده است. قیافه مردم شهر برای او آشنا نبود.
از شخصی نام شهر و پادشاهش را پرسید متوجه شد همان شهر است اما پادشاهش دقیوس نیست، شخصی دیگری می باشد. سپس به نانوایی رفت تا چند قرص نان تهیه نماید، هنگامی که سکه اش را برای نان پرداخت، نانوا از سنگینی پول و قدمت چندین ساله او متعجب شد و از او پرسید آیا گنجی پیدا کرده ای؟ گفت؛ خیر، این تنها پول خرمایی است که آنرا فروختم.
چون بحث بین آنها بالا گرفت مردم او را به نزد پادشاه بردند و او مجبور شد داستان فرار خود و یارانش را از دربار دقیوس تعریف کند. توضیحاتش کسی را قانع نکرد تا اینکه قرار شد پادشاه را به در خانه اش ببرد. با زحمت فراوان و با دشواری زیاد توانست خانه خود را پیدا کند، چون خیابانها و کوچه ها تغییر کرده بود.
مرد جوان آنان را به درون خانه برد، و ماجرا را بار دیگر شرح داد. پیرمردی در آن خانه بود، جوان خود را معرفی کرد. در همین حال پیرمرد زانو زد و گفت؛ به خدا قسم این جد من است که به همراه پنج نفر از مشاوران دقیوس از ستم او به سوی کوهی فرار کردند و در غاری پنهان شدند، دقیوس هم برای مجازات آنها، در غار را مسدود کرد.