به همین منظور هیرودیس تصمیم گرفت از زیبایی و حسن جمال خود استفاده کند تا شاید بتواند بدینوسیله به هدف خود برسد و آرزوی خویش را جامه عمل بپوشاند. سپس خود را با فاخرترین لباسها و گران ترین جواهرات زینت داد و با چهره ای خندان و اندامی آراسته نزد عموی خود رفت تا با تسخیر عقل و دل، او را به دام جمال رعنای خود گرفتار سازد.
سرانجام با طنازی و دلبری چنان در این راه مؤفق شد که عمویش از او پرسید؛ چه آرزویی در سر داری؟ بگو که من در بند اشاره و اسیر فرمان تو هستم.
هیرودیا گفت؛ اگر شاه مایل و خرسند باشد، من جز سَرِ یحیی بن زکریا چیز دیگری نمی خواهم. این مرد کسی است که نسبت به من و شما بدگویی کرده و ما را نقل محافل و ورد زبانها کرده است. اگر شاه با خواهش من مؤافق باشد، من را شاد و آسوده خاطر و کینه ام را برطرف می سازد.
هیرودیس اسیر هوای نفس و شیفته حسن جمال و زیبایی هیرودیا شد و پس از مدت
[305]
کوتاهی دستور داد سر یحیی را از بدنش جدا سازند و آنگاه سَرِ پیامبر را داخل تشتی گذاشت و در مقابل چشم دختر برادر خود قرار داد و کینه او برطرف و شعله خشم وی خاموش گشت، ولی با این عمل عذاب الهی را بر خود و بنی اسرائیل نازل کرد.(1)
هنگامی که سرِ یحیی از بدنش جدا گشت از شاهرگ آن حضرت آنقدر خون به هوا پاشید که هرچه خاک بر آن می ریختند اثری نداشت و آن خون تا زمان بخت نصر و حمله او به بنی اسرائیل و کشتن هفتادهزار نفر، جاری بود.
چون یحیی بن زکریا به شهادت رسید آسمان بر او چهل شبانه روز گریست و خورشید به مدت چهل روز در هاله ای از سرخی خون، طلوع و غروب کرد. او را یحیی نامیدند، چون خداوند قلب او را به وسیله نبوّت، شاداب یا (سیراب) فرمود.
یحیی اولین کسی بود که در سن سه سالگی به عیسی بن مریم قبل از تولدش ایمان آورد.
«و درود بر یحیی که، روزی که زاده شد و روزی که می میرد و روزی که زنده برانگیخته می شود.»(2)