هرگاه زکریا مشغول موعظه ای بود و یحیی را در میان جمعیت می دید دیگر حرفی از جهنم و بهشت نمی برد زیرا که یحیی را دارای روحیه ای لطیف می یافت.
روزی با دقت در میان جمعیت نگریست و هنگامی که یحیی را ندید در مورد جهنم شروع به صحبت کرد. از خشم خداوند و آتش چاهی در جهنم می گفت، در این لحظه یحیی که خود را مخفی کرده بود از میان جمعیت برخواست و فریاد زد؛ وای بر هر غفلت
[303]
کننده از دوزخ، آنگاه حیران از میان جمع بیرون رفت.
هنگامی که زکریا به منزل آمد از یحیی خبری نبود، مادر یحیی به دنبالش رفت. فرزندش را در کنار آبی نشسته دید که با خداوند مناجات می کرد، یحیی همراه مادرش به خانه بازگشت. صبح زود به خواب سنگینی رفته بود و چیزی نمانده بود که نمازش قضا شود. اما فرشته ای در خواب به او گفت؛ ای یحیی آیا همنشینی بهتر از ما می خواهی، پس برخیز و نمازت را به پا دار. یحیی برخاست و نمازش را خواند و از خداوند به خاطر لغزشش بخشش طلبید.
آنگاه از مادرش لباسی پشمی خواست تا بار دیگر برای عبادت به بیت المقدس برود.
ابلیس بارها سعی کرد تا یحیی را غافل کند و اکثر اوقات بر سر راهش می نشست و آزار و ستم فراوانی در حق یحیی انجام می داد، تمام مکر و حیله ای را که داشت به کار می بست اما یحیی را نمی توانست گمراه کند.
روزی یحیی از ابلیس پرسید؛ آیا تا به حال بر من چیره شده ای؟ ابلیس گفت؛ خیر. اما در تو خصلتی است که می توانم باعث غفلت تو شوم و آن صفت پرخوری است که نمی توانی شب زنده داری کنی و نماز بپا داری. یحیی از همان لحظه با خداوند عهد کرد که دیگر با شکم سیر نخوابد.
بیشترین آزاری که ابلیس بر پیامبران روا داشت در حق یحیی بود. سخت ترین روزها برای مردم سه وقت است؛ اول، روزی که از مادرش زاده می شود و برای اولین بار دنیای اطرافش را می بیند و دوم، روزی که از دنیا می رود و برای بار اول جهان دیگر را می بیند. سوم، روزی که از قبر برانگیخته می شود و با احکام و قوانین مواجه می گردد و خداوند یحیی را در تمام این سه مرحله ایمن و سلامت بخشید و ترس او را از بین برد.