در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریکی جهل و نادانی، یونس نور ایمان را شعله ور ساخت و پرچم توحید را برکف گرفت و به قوم نادان خود گفت؛ عقل شما عزیزتر از آنست که بت را عبادت کند و جبین شما گرامی تر از آن است که بر این اشیاء بی روح سجده کند. به خود آیید و از خواب غفلت بیدار شوید و به چشم دل بنگرید تا ببینید که در ورای این جهان بدیع، خالقی بزرگ وجود دارد که یگانه و بی نیاز است و تنها ذات کبریای او شایسته عبادت و ستایش می باشد.
او مرا برای راهنمایی و ارشاد شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث کرده تا شما را به سوی او راهنمایی نمایم، زیرا پرده های جهل و شرک و نادانی، عقل و دیده شما را پوشانده و از درک حقایق عاجز ساخته است.
قوم یونس با شنیدن این سخنان تازه و صحبت از خدای یگانه، دچار حیرت و وحشت شدند و چون از خدایی شنیدند که تاکنون او را نشناخته اند، بر ایشان گران آمد که ببینند یک نفر از خودشان بر آنان برتری یابد و ادعای پیامبری و رسالت نماید. لذا به یونس گفتند؛ این مهملات چیست که می گویی؟! این خدایی که ما را به سوی آن دعوت
[286]
می کنی کیست؟ ما خدایانی داریم که پدران و اجداد ما سالیان متمادی آنها را پرستش می کرده اند و ما هم اکنون آنها را می پرستیم. چه حادثه جدیدی در جهان بوجود آمده که ما باید دین اجدادمان را کنار گذاشته و به دین ابداعی تو روی آوریم.
یونس گفت؛ پرده های تقلید را از چشم های خود بردارید و عقل خود را از حجاب خرافات برهانید. اندکی فکر کنید و قدری هم بیندیشید. آیا این بتهایی را که صبح و شب می پرستید در بَرآوُرده ساختن حاجات و یا دفع شرّ و بلایا می توانند شما را یاری دهند. برای شما نفعی دارند و یا می توانند شرّی را از شما برطرف گردانند؟
آیا این بتها می توانند چیزی را خلق و یا مرده ای را زنده نمایند، بیماری را شفا دهند و یا گمشده ای را هدایت کنند؟!
آیا اگر من بخواهم به آنها ضرری برسانم، می توانند از این امر جلوگیری کنند؟ و یا اگر آنها را بشکنم و ریز ریز سازم می توانند دوباره خود را استوار سازند؟!
یونس سالها هر روز عصر از خانه فقیرانه خود به میدان شهر می آمد و بر تخته سنگ می ایستاد و مردم را به سوی خداپرستی هدایت می کرد. آنقدر به این کار ادامه داده بود که تقریبا همه مردم سخنان او را حفظ بودند. اما چون بسیار مهربان و فصیح سخن می گفت، مردم فقط به سخنان او گوش می دادند و افراد بسیار کمی به او ایمان آورده بودند. برخی هنگام سخنرانی او، کلامش را قطع می کردند و به او دشنام می دادند.
هدایت یونس نزدیک به 30 سال به طول انجامید، مقاومت و مخالفت مردم هر روز علنی تر می شد. در طول این مدت که به کار ارشاد و تبلیغ مشغول بود فقط دو نفر بنام «روبیل» و «تنوخاکس» به او ایمان آوردند.
یکی از آن ها عابد و دیگری عالم بود، عابد او را تشویق می کرد که مردم را نفرین کند ولی عالم مانع این کار شد و در میان قوم ماند. ولیکن یونس با مرد عابد تصمیم گرفتند که از آن شهر بیرون روند.(1)