در همان شب یعقوب در خواب دید که ده گرگ به یوسف حمله می کنند اما یکی از گرگها از یوسف دفاع می کند تا اینکه زمین دهان می گشاید و یوسف را می بلعد. سرانجام برادران تصمیم به انجام کار خود گرفتند و از پدر خواستند تا یوسف را با خود به صحرا ببرند. یعقوب اجازه نداد.
«آنها گفتند؛ ای پدر تو را چه می شود که ما را بر یوسف امین نمی دانی در حالی که ما خیرخواه او هستیم؟ فردا او را با ما بفرست تا در چمن بگردد و بازی کند و ما به خوبی نگهبان او خواهیم بود.»(5)
[134]
یعقوب گفت؛ اینکه او را ببرید سخت مرا اندوهگین می کند، می ترسم از او غافل شوید و گرگ او را بخورد.»(1)
زیرا در منطقه که یعقوب در آن زندگی می کرد گرگهای بسیاری زندگی می کردند.
«گفتند؛ اگر گرگ او را بخورد با اینکه ما گروهی نیرومند هستیم، در آن صورت قطعا ما مردمی بی مقدار هستیم. و هنگامی که او را با خود بردند با هم همدست شدند و او را در عمق چاهی انداختند.»(2)
در این میان بنیامین با این عمل آنها مخالف بود امّا به ناچار تسلیم رأی آنها شد چون به تنهایی نمی توانست کاری انجام دهد.
یوسف را در چاه انداختند و پیراهنش را از تنش خارج کردند و آنگاه آن را خونی ساختند.
«شامگاهان گریان نزد پدر خود باز آمدند و گفتند؛ ای پدر ما رفتیم مسابقه بدهیم و یوسف را پیش کالای خود گذاشتیم، آنگاه گرگ او را خورد ولی تو ما را هرچند راستگو باشیم، باور نداری، یعقوب گفت؛ نه، این نفس شماست که کار بد را برای شما آراسته است، اینک، صبری نیکو برای من بهتر است.»(3)
در آن زمان یعقوب مردی چهل ساله و یوسف کودکی 10 ساله بود. و پیراهن یوسف همان پیراهن ابراهیم خلیل اللّه است که جبرئیل از بهشت به هنگام افکنده شدن در آتش برایش به ارمغان آورده بود بعد از او به اسحاق و بعد به یعقوب و در نهایت به تن یوسف رسید و رایحه ای بهشتی از آن منتشر می گشت و یعقوب از انتشار آن بوی خوش وجود یوسف را حس کرد. یعقوب آنقدر در فراق یوسف گریست تا دیده اش سپید شد و کور گشت.
یوسف درون چاه مشغول استغاثه با خدا بود، جبرئیل نزد او آمد و پرسید؛ آیا دوست
[135]
داری از چاه نجات یابی؟
یوسف گفت؛ آن را بر عهده پدرانم، ابراهیم، اسحاق و یعقوب می گذارم. و جبرئیل نیز دعایی به او آموخت تا بخواند و از چاه رهایی یابد.
زمانی گذشت تا اینکه کاروانی از اهالی مصر از نزدیک چاه عبور کردند. رئیس قافله مردی از کاروان را برای تهیه آب به سوی چاه فرستاد و هنگامی که مرد سطل را درون چاه انداخت به جای آب، یوسف را به بالا کشید. مرد با دیدن پسرکی بسیار زیبا متعجب شد و او را نزد رئیس کاروان برد، تا اینکه تصمیم گرفتند او را به مصر برده و به عنوان غلام بفروش برسانند.