پس از آنکه خداوند، از هاجر، اسماعیل را به ابراهیم داد، حس حسادت و هووگری در ساره بوجود آمد و گاه و بیگاه با ابراهیم برخورد نامناسب می کرد و درخواست بیرون کردن هاجر و اسماعیل را از خانه تقاضا می کرد. چون ساره در آن موقع فرزندی نداشت.
برای ابراهیم اکنون امتحان دیگری پیش آمد، چه کند؟ قبلاً از ساره خوبیهای بسیار دیده، اگر ساره را از خود براند خلاف وفا است.
به دنبال درخواست ساره، ابراهیم به فرمان الهی خواهش او را پذیرفت و امید او را برآورده ساخت. خداوند از ابراهیم خواست تا به طرف سرزمین مکه حرکت کند. (خداوند می خواست کعبه، نخستین پرستشگاه که در زمان حضرت آدم ساخته شده بود و سپس در طوفان نوح از بین رفته بود، آباد گردد).
از فلسطین آباد تا بیابان خشک مکه راه طولانی در پیش بود. آنان امیدوار به حرکت خود ادامه دادند. تا بالاخره در جایگاه امروزی خانه خدا (مکه) ایستادند.
هاجر و اسماعیل که در آن موقع طفلی شیرخواره بیش نبود در صحرای خشک مکه پیاده شدند. این مادر و فرزند ضعیف غیر از کوله باری مختصر از خوراک و مشکی آب با خود چیزی نداشتند، جز قلبی سرشار از امید به خدا و روحی آراسته با ایمان که تنها سرمایه آنها بود.
هنگامی که ابراهیم، هاجر و اسماعیل را در صحرا گذاشت و قصد بازگشت کرد، هاجر او را صدا زد و گفت؛ ای ابراهیم چه کسی به تو دستور داد که ما را در این سرزمین بگذاری، بدون زاد و توشه و مونس؟!
ابراهیم با صراحت و قدرت گفت؛ «پروردگارم مرا چنین دستور داده است.»
هاجر به هنگام شنیدن این جمله گفت؛
«اکنون که چنین است، خدا هرگز ما را به حال خود رها نخواهد کرد.»(1)
[104]
به این ترتیب ابراهیم، با دلی شکسته و چشمی گریان، هاجر و اسماعیل را به خدا سپرد و از تپه «ذی طوی» سرازیر گشت و می دانست که خداوند خانواده اش را حفظ خواهد کرد.